یه شخصی ظاهرش آدم تووی ناهید زندونه
دلشه گرگه ولی چشماش ، شبیه بره می مونه
با برفای زمستونی یه خیشیّ تنی داره
رو قولش هست با پاییز بهارو قال می زاره
شبیه مَردِ ماهیگیر دلش پابند قایق نیست
زبونی میگه دنیامی ولی از دل موافق نیست
به جرم عاشق آزاری یه چندساله توو تبعیده
از این سیاره اخراج و مقیم خاکه ناهیده
خبردارم توو اونجا هم با یک ناهیدی مأنوسه
لب عشقم رو ناهیدی داره هر لحظه می بوسه
خداوند نسل ناهیدو از این منظومه برداره
تا راه شیری پا برجاست باشه مفلوک وآواره
یه قول و صد قسم نامه ازش داشتم که پابنده
حالا من تازه فهمیدم دروغاش شکل سوگنده
با این چشمای بارونی نمی زارم که برگرده
یا جای من تُواین دنیاست یا جای اون که نامرده
ولی با این همه بازم هنوزم دوستِش دارم
سفینهش داره می شینه، درسته دوستِش دارم
ترانه از
مجتبی محمدنژاد عمران
شهر من یک روز زیبا بود و...روز بعد
شهر من یک روز غوغا بود و...روز بعد
هر کسی با شوق سوی آخرین میدان
دود و خون و اشک پیدا بود و ...روز بعد
مادری در جستجوی سنگری خالی
پسرش،دیروز اینجا بود و ...روز بعد
مرد را می دید هرکس طعنه ای می زد
حیف او،بی دست و بی پا بود و...روز بعد
دخترک می خواند با...با آب داد و...نان
مادر اما غرق رویا بود و ...روز بعد
دخترم گفتی که بابایت چه؟؟...نان؟...نه...نه
آن که جان می داد بابا بود و ...
محسن کفشگر
یه دوراهی ، دوتا تصمیم تَهِشَم یه درّه فریاد
یه طرف سکوت و تسلیم یه طرف سقوط آزاد
بی صدا رو به سقوطم باورت نمیشه انگار
تشنه ام کویر لوطم، نمی خای بباری یک بار؟
پنجه می کشم رو عکست ، عکسی که تو قاب مونده
توو دستام دارم می بینم نقشی از نقاب مونده
به عصب رسیده این درد عشقمون ریشه نداره
این گلستون که می بینی یه مترسک از بهاره
صدتا پیچ مونده تا بن بست، کومه باز در انتظاره
شده صد ستاره فانوس، واسه یک عشق دوباره
ترانه از:
مجتبی محمدنژاد عمران
« قصه ی تلخ»
اخم هربار تو و حرف رفیقان تلخست
بغض من مثل شراب ته لیوان تلخست
"قصه ات" را همه با طعنه برایم گفتند:
"عاشقی که شده از عشق پشیمان!!!" تلخست...
من از آن خنده مصنوعی تو فهمیدم
گاه گاهی مزه ی پسته ی خندان تلخست
وهنوزم که هنوزست دلم میگیرد
دیدنت با کس و ناکس سرمیدان... تلخست
بعد تو زندگیم فرق ندارد با مرگ،
بعد تو رد شدن از کوچه خیابان تلخست...
طعم یک خاطره هر قدر که شیرین باشد
وقت یادآوری اش گوشه ی زندان...تلخست!
شیر چون پیر شود،گرگ بر او می تازد
دیدن ضجه ی اشک آور سلطان تلخست...!
بهتر آنست که از شهر شما کوچ کنم
من شاهین بکشم ناز کلاغان؟! تلخست...!
***
پر شد از اشک، گمان کردم عوض خواهد شد
طعم این قهوه،ولی حیف کماکان...تلخست!
کاظم ذبیحی نژاد
زخم زبان تلخ است وقتی مرد باشی
از دید خود کوهی، ولی پردرد باشی
وقتی به چشم آشنا بیگانه باشی
حتی درون شهر خود... شبگرد باشی
سخت است وقتی با نگاهش گر بگیری
اما کنار دوستانش...سرد باشی
در چشم خود او را تمام خود ببینی
در چشم او اما فقط... یک فرد باشی
با ننگ « او هرجور می خواهد...» بسازی
بازیچه ی هربار یک نامرد باشی
با هرکسی او را ببینی بدتر از آن
قانع به هر نوع منطقی آورد باشی
.
.
.
سخت است... آری، حرف او شد مثل هربار
بغض خودت را نشکنی تا مرد باشی
محسن کفشگر
.: Weblog Themes By Pichak :.