«خزان انتظار»
گذار کشتی ات امشب به لنگرگاه می افتد
مسافر می شوی من هم دو چشمم راه می افتد...
تب عشقت به ساحل می کشاند مرد دریا را
و مروارید چشمانت به جان ماه می افتد
هلال ابروانت را که هر سرباز می بیند
به یاد طاق بستان و ...کمان شاه می افتد
تو رویا می شوی هر روز در باران چشمانم
و دستم باز هم از دامنت ...کوتاه می افتد
به هم گفتیم باید دوخت پاییز جدایی را
ولی خیاط، آن شب سوزنش در کاه می افتد
زنی می سوزد و ققنوس در یک روز بارانی...
و رقص آخرین برگی،که در دی ماه ...می افتد
طاهره احمدی
مجنون به فنا رفت و ازو هم پسری نیست
افسوس که از آتش عشقت خبری نیست
گنجشک دلش قدر گل سرخ نحیف است
فرمان بدهی یا ندهی... کرک و پری نیست
چون شاخه شکسته ست نبر تیغ به سویش
زخمی شده را طاقت زخم دگری... نیست
من با تو پر از خاطره ی شور و نشاطم
رفتی و ازین خاطره اصلا خبری نیست
از دوری تو پشت مرا دال کشیدند
تا کی بدوم سوی تو دیگر کمری نیست...
مائده حسن نژاد
مردم ما تُوو روزای محرم حال و هوا و حسّ خوبی دارن
دو دستاشون خالیهِ اما باعشق، برا آقا سنگ تموم می زارن
به احترام نام پاک خورشید ، سایه ها رنگ ارغَوون می گیره
تُوو کوچه ها بازم به عشق آقا ، حسین حسین گفتنا جُون می گیره
کوچه به کوچه هیأت و تکیه پا می گیره تُوو خونه های مردم
زخمای زنجیر و علم می بوسه دونه به دونه شونه های مردم
دلها یکی تعبیر رویا میشن، رودخونه ها وصل به دریا می شن
رو شونه ی خاکی و سرد کوچه ، جای هزار رد پا پیدا می شن
دخیل مردمای کوچه بازار ، خُرده گِره به سفره های نذری
این آدما غرق تمنّا می شن، پیش تموم سفره های نذری
حیف تُوو این روزا بازم دوباره ، آدما رو سیا سفید ببینی
تُوو چشم تو چنتا حسینی باشن مابقی رو همه یزید ببینی
ایرونی ها تُو هر لباسی باشن تُو این روزا همه حسینی هستن
نقاب و صورتک به چهرشون نیست ، صاف و زلال اونچه می بینی هستن
درد دلا بعضیا گفتنی نیست یه سارِ بی ترانه موندنی نیست
یه دشت با قطره بارون بهشت دو چشم با یه سیل شستنی نیست
ترانه از مجتبی محمد نژاد عمران
چشم،زیتون سبز در کاسه_سینه ها سیب سرخ در سینی
لب،میان سفیدی صورت_چون تمشک نهاده بر چینی
سرخ یا سبز،سبز یا قرمز،ترش یا تلخ،تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی،ابتدا از کدام می چینی؟
با نگاهی،تبسمی،حرفی،در بیاور مرا ازین تردید
ای نگاهت«محصل شیطان»،اخم هایت «معلم دینی»!
هر لبت یک کبوتر سرخ است روی سیمی سفید،با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی،هم زمان با سقوط پایینی!
می شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر،روی شن ها اگر که بنشینی!
هرچه هستی بمان که من بی تو،هستی بی هویتی هستم
مثل «ماه»ی بدون زیبایی،مثل«سنگ»ی بدون سنگینی!
غلامرضا طریقی
از کتاب هر لبت یک کبوتر سرخ است
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن کاری
من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری
هر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردم
شد قصه آغامحمدخان قاجاری
آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو میرسی روزی که دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری که از من چشم برداری
فاطمه سلیمان پور
.: Weblog Themes By Pichak :.