تیک تیک ساعتو برام نگه دار خوشم هنوز ز حسّ آشنایی
برام نمیشه باورم نمیشه بوسه زدن به مُهر این جدایی
ساده بگم حس پریشی دارم ، حال و هوای گرگ و میشی دارم
تیک تیک ساعت و برام نگه دار ، نه راه پس نه راه پیشی دارم
منم هنوز ،هنوز منم که موندم ، منم که این ترانه ها رو خوندم
پشت سرم پلی نمونده ظالم ، هرچی پُله به خاطرت سوزوندم
با همه صبر و سکوتم اینبار حس می کنم رو به سقوطم انگار
چشم به راهم که بِباره بارون ، یه کهکشون کویر لوطم انگار
کاشکی میشد منو هوایی کنی، پاپیش بزاری کدخدایی کنی
قایق من توُ مشت موج و باده ، منو پر از حس رهایی کنی
من باختم و توبردی مهربون باش، چشم و چراغ منِ بی نشون باش
عشقو بیا دوباره باور کنیم، برای من همیشه آشیون باش
ترانه از:
مجتبی محمد نژاد عمران
«چشم زخم»
چشم زخمی بده از فتنه گران می ترسم
دود اسپندم و از شعله پران می ترسم
مهره ی آبی من غرق شده در آب و
در رکودم من و از آب روان... می ترسم
متولد شده در فصل بهار و افسوس
مثل طوفان زده از باد خزان می ترسم
غم دوران جوانی به نظر ناچیز است
شکل یک پیرزن از فوت زمان می ترسم
در دعاهای پر از گریه ی من سودی نیست
شده ام کافر و از... وقت اذان می ترسم
گوش من پر شده از سرزنش آن دنیا
شب مرگم شود از کندن جان می ترسم
مطمئن باش که تنهایی زن اجباری ست
من بی خود شده از این «خودمان»...می ترسم
شعر هم مرهم چشمان پر از اشک نشد
لعن و نفرین نکن از زخم زبان می ترسم
برخلاف همه ی ذوق مسافر شدنم
اینک از بستن زیپ چمدان می ترسم
فقط این مرتبه لطفی بکن و زجر نده
ماشه ی منتظرت را بچکان.....
مائده حسن نژاد
تمــــام فرم تنت قابل تصــــــور بود
اگرچه آن تن برفی ت زیر چادر بود
دو نیم دایره از عین عشــــق ابرویت
حباب سینـه ی تو تشنه ی تلنگر بود
خدا چه حوصله ای داشت وقت خلقت تو
چرا کـــــه چهره ی تـــــو قاب مینیاتـور بود
من از سپاه نگاهت شکست می خوردم
درون چشـــــم تـــو صدهــــا گلادیاتـــور بود
کمندِ زلفِ تو یک شهر را به دار کشید
شب نشسته به گیسوت دیکتاتور بود
دوباره من ، من بـــی چاره بودم و تردید
همیشه نان من از دست عشق آجر بود
تفاوت من و تو بیش از آسمان و زمین
تفاوتــــی کــه فقط مایه ی تمسخر بود
تو آن دُری کـــه بدون صدف رهاشده بود
من آن صدف کف دریا که خالی از دُر بود
تو دوست داشتنت معنی ترحم داشت
« علاقه ی تو به من از سر تظاهر بود»
ببخش از اینکه حقایق در این غزل رو شد
برای گفتن ایــن حرفــها دلــــم پــــُر بــــود
صادق فغانی
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها تنها به جرم اینکه:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد،وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
استاد محمدعلی بهمنی
«جبر»
من در کنار پنجره ی انتظار تو
ننشسته ام مگر به امید شکار تو
شاید خدا به «جبر»، دلم را گذاشته ست
در آن سوی معادله _در «اختیار» تو!
امشب بدون ماه،زمین شد سیاه پوش
یا یکسره جهان بشود داغدار تو
رعدی فلاش وار زد و آسمان گرفت
یک عکس از «نبودن» من در کنار تو!
چشمم شده سفید که باشد تشابهی
مابین رنگ چشم من و روزگار تو!
خورشید من بخواه که باشم ستاره ای
از تکه های مشتعل بی شمار تو!!
غلامرضا طریقی
.: Weblog Themes By Pichak :.