« شاعر دیوانه »
این شاعر دیوانه را یک شب رها کن
از خواب های هر شبم خود را جدا کن
دست از دل صد چاک من بردار دیگر
با عاشقان دیگرت... قدری صفا کن
من کعبه را در سمت چشمان تو دیدم
بر قبله گاه باور من اقتدا کن
این مرغ عشق خوش صدای آشنا را
از میله های این قفس گاهی رها کن
بالی برای پر زدن دیگر نمانده
با دست های کوچکت قدری دعا کن_
_یا من بمیرم یا تو یا یکبار دیگر
بر عهدهای هر شبت با من وفا کن
یوسف خدا اکنون کنار توست در چاه
یکبار هم این نابرادر را صدا کن
دیدی به جای تو یهودا بر صلیب است!!
حالا تو دست از ...دست یوحنا... جدا کن
ای آفتاب خیره بر چشمان تارم
فردا تو بی من جشن پیروزی به پا کن...
محسن کفشگر
من و قطار و سکوت و حضور تو بانو:
قطار رو به سمرقند و راه طولانی
تو کوپه ی نه و من در خیال ویرانی
هنوز بوی عجیبی میان سیگارم
و عطر و بوی تو مانده در این پریشانی
کشیده بال و پرش را کبوتر ذهنم
به آسمان تمنا و روز پایانی
به یاد حافظ و شیراز و آن سیه چشمان
به یاد ترک سمرقند و لعل رمانی
در این سیاهی شب با سیاهی مویت
حریر روسری ات گشته مرز سامانی
دوست داری...
دوست داری که من از اهل زمین سر باشم
دوست دارم که کمی سر به هواتر باشم
گر خدا خواست که آدم بشوم حرفی نیست
دوست دارم به خدا آه ولی خر باشم
مادرم خواست مرا عاق کند، خندیدم
مادرم خواست که من پاچه ی گوهر باشم
حرف مردم به جهنم به درک می گویم
دوست دارم شب بی پرده ی دختر باشم ادامه مطلب...
منطق مهرماهی
کنار من که نشستی خیال راهی شد
تمام دفتر شعرم پر از دوراهی شد
چقدر سرد جواب مرا فرستادی
و برگه های سفیدت چه زود ...کاهی شد
دلت به شوق نگاه کسی نمی لرزد
دوباره منطق عشق تو...مهرماهی شد
شبیه ماهی قرمز به فکر دریایی
ولی به تنگ تماشا...دچار خواهی شد
محسن کفشگر
با دیگران جوری ولی از من گریزانی
پایان حس دوستی را خوب می دانی
وقتی نگاهم میکنی گرمای مرداد و
وقتی نگاهت میکنم سرمای آبانی
تو راست میگفتی که بدبینم چرا یکبار
از شعرهای بانوان چیزی نمی خوانی
یک روز گفتی تا ابد پیش تو می مانم
من دیر فهمیدم که تو اینجا نمی مانی
امشب بدون تو تنم از درد میگیرد
مثل خماری در غم تریاک کرمانی
این روزها طوری نگاهم میکنی انگار
داری برایم نقشه های شوم شیطانی_
_«آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت»
هرجا که زندانبان تویی من نیز زندانی
وقتی که چشمت می برد سر را همین کافی ست
چشمان خود را تیز کن چاقوی زنجانی
گاهی درون جمعمان آنقدر زیبایی
حس میکنم صدها نگاه هیز... پنهانی...
«تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد بود»
من دست در دست...نگاه سرد و... پایانی...
محسن کفشگر
.: Weblog Themes By Pichak :.