بس که تهران میروم... تهران شمالی می شود
گونه ی خاتون به رنگ ... سرخ قالی می شود
چتر خود را می تکانم , روی چین دامنش
بوی باران از خزر ... تا این حوالی می شود
جنگل چشمانش از چشمان گیلان سبز تر
گاه دریایی و گاهی هم ذغالی می شود
هر کجا پا میگذارم ... توی تجریش و مشا
سقف صاف خانه ها ... کم کم سفالی می شود
توی میدان همهمه می افتد از هر غرفه تا...
پرتغال خونی و نارنج ... خالی می شود
عطر طارم تا به تهران می رسد ... ها می کند
پایتخت از بوی آن ... حالی به حالی می شود
روسری تا می تکانم توی تهران بیشتر
سنگفرش کوچه ها هم نقش شالی می شود
طاهره احمدی
همه عمر عاشقت بودم، گاه اگرچه ز کوره در رفتم
سر لیله فقط به عشق تو بود که به دعوای هر پسر رفتم
بچه بودم برید دستم را تیزی گوشه النگویت،
گریه کردی برای من این شد که همیشه پی خطر رفتم
بعدها هم بزرگتر که شدی، رخت توی حیاط می شستی...
هدفم دیدن تو بود ای ماه دزدکی پشت بام اگر رفتم
پدرم بارها مرا دید و سر این ماجرا کتک خوردم
کم نشد میل دیدنت یعنی: بعد از آنروز بیشتر رفتم
حال اما چه حاصلی دارد نبش قبر و مرور خاطره ها؟
تو که از شهرمان سفر کردی من هم از بیکسی سفر....
بی تو این کوچه این گذر بانو سرد و بی روح مثل گور من است
چه کسی درک می کند بی تو با چه حالی از این گذر رفتم؟!
شده تا حال حس کنی یک بغض در درون دلت نمی گنجد؟
مثل آبی که جوش آمده است بی حضورت مدام سر رفتم...
مرد ماندن همیشه آسان نیست، اشک که مرد و زن نمی فهمد
تو که رفتی نشد نگریم، نه
هرچه با بغض هام ور رفتم!
کاظم ذبیحی نژاد
آسمان وقتی که با دریا دلش یکرنگ نیست
مـاهی افــــتاده در قــلاب هم دلتنــگ نیست
گاه می گـیرد دلــــش با هـر غروب آفــتاب
مرد کشتیبان که سکان دلش از سنگ نیست
پاره شد پیراهــن یوسف، زلیخـــا شرم کن
عشق بنیانش دروغ و فتنه و نیرنـگ نیسـت
چشم هایت راست می گفتند و دانستم چرا
هیچ رنگی در نگــــــــاه آینه بیرنگ نیست
عشـق می افـــتد به جانم ، مثل گـــرگی در رمــــه!
نی بزن چوپان که خوش تر از نی ات آهنگ نیست
طاهره احمدی(ققنوس)
این دل است آخر چگونه خویشتن داری کند؟
باید از عمق ترکها پرده برداری کند
مثل رعد از گریه ات شیون شوم در آسمان
یک نفر باید بیاید عکس برداری کند
کوه ریزش کرده و سوت قطاری مستمر
من نمی بینم جوانمردی فداکاری کند
هر ورق از دفترم را دور این شیشه بپیچ
دفترم از قلب من شاید نگهداری کند
کوچه ساکت می شود از گریه های بی امان
کیست تا امشب بیاید مردم آزاری کند؟
آمدی آتش زدی سوزاندی و رفتی،همین
تا کسی توصیفی از یک زخم...تکراری کند
مائده حسن نژاد
یه شخصی ظاهرش آدم تووی ناهید زندونه
دلشه گرگه ولی چشماش ، شبیه بره می مونه
با برفای زمستونی یه خیشیّ تنی داره
رو قولش هست با پاییز بهارو قال می زاره
شبیه مَردِ ماهیگیر دلش پابند قایق نیست
زبونی میگه دنیامی ولی از دل موافق نیست
به جرم عاشق آزاری یه چندساله توو تبعیده
از این سیاره اخراج و مقیم خاکه ناهیده
خبردارم توو اونجا هم با یک ناهیدی مأنوسه
لب عشقم رو ناهیدی داره هر لحظه می بوسه
خداوند نسل ناهیدو از این منظومه برداره
تا راه شیری پا برجاست باشه مفلوک وآواره
یه قول و صد قسم نامه ازش داشتم که پابنده
حالا من تازه فهمیدم دروغاش شکل سوگنده
با این چشمای بارونی نمی زارم که برگرده
یا جای من تُواین دنیاست یا جای اون که نامرده
ولی با این همه بازم هنوزم دوستِش دارم
سفینهش داره می شینه، درسته دوستِش دارم
ترانه از
مجتبی محمدنژاد عمران
.: Weblog Themes By Pichak :.