جاده ای سخت را نشان دادی، قول دادیم همقدم باشیم
بعدها حرف شد که برگردیم، یا گرفتار پیچ و خم باشیم
تیغ بین غلاف ها گم شد، مرد زیر لحاف ها گم شد
این همه کاغذ سفید، ولی جوهری نیست تا قلم باشیم
گردن فربه ستم نشکست، حال بین دو راه ناچاریم:
یا ستم دارمان زند یا ما دست در گردن ستم باشیم
شهر در خون نشسته است ولی باز هم شعر سرخی لب یار!
غیرتم می کشد نشد یک بار، قدر یک بیت محتشم باشیم
از عزا جز غذا نفهمیدیم، حرفی از کربلا نفهمیدیم
تا به کی دست ها قلم بشوند، ما پی دسته و علم باشیم
بس که دل زخم از فلک خورده ست، کاسه صبرمان ترک خورده ست
ای قدم های تو به چشم زمین! تا به کی زیر پای غم باشیم؟
گرچه با این زمانه ی بی رحم، از ظهور تو نیز می ترسم
ترسم از جنگ در کنار تو نیست، وای اگر روبروی هم باشیم
وقت گفتن اگر چه آسان است، انتظار آتش است در کف دست
پس کجا مانده اند منتظران؟ نکند مثل قبل کم... باشند
علی کریمان
کنار آمد، گمانم مهربانی کار خود را کرد
«اگر می شد کمی پیشم بمانی...» کار خود را کرد
شبی پای نگاهم بود و عمق چاه چشمانش
خطر کردم...سقوط امتحانی کار خود را کرد
به خود گفتم که در سرمای دی دل ها نمی جوشد
طبیعت با بهاری ناگهانی کار خود را کرد
میان دست هایش فکر پرواز از سرم پر زد
پرستو بودم و بی آشیانی کار خود را کرد
قرار این شد که ما از «دوستت دارم» بپرهیزیم
قرار این شد ولی شور جوانی کار خود را کرد
زمان رفتنش ناگفته ها را از نگاهم خواند
پشیمان شد...زبان بی زبانی کار خود را کرد
علی کریمان
یاد آور احوال نزارم، چه بگویم؟
حکاکی بر سنگ مزارم، چه بگویم؟
یک عمر دلم خون شد و گفتم، نشنیدید
حالا که ترک خورده انارم چه بگویم؟
رد قدم رهگذران مانده به قلبم
دفترچه ی صدبرگ چنارم، چه بگویم؟
چشمم به زمین خشک تر از ریشه ی من شد!
از وعده ی هر سال بهارم چه بگویم؟
گفتند بگو خاطره ی شاد چه داری؟
از خاطره هایی که ندارم چه بگویم؟
دریای محبت همه جا هست، ولی حیف!
وقتی که نیایند کنارم چه بگویم؟
لب باز کنم، حرف وداع آمده بیرون
من سوت غم انگیز قطارم، چه بگویم؟
علی کریمان
یادش بخیر آن...
یادش بخیر آن روزهای خوش خیالی
گفتم تو از آنِ منی، گفتی چه عالی
من کوه یخ بودم، تو دستم را گرفتی
یک کوه را آتش زدی با دست خالی
وقتی نفس هامان به هم میخورد، انگار
جان می گرفت از عطرشان گل های قالی
تا ابرها رفتیم، من گفتم محال است
جغد جدایی بگذرد از این حوالی
تا اینکه روزی دست دنیا سکه انداخت
خط زد بر آن پایان خوب احتمالی
ناگاه از اوج آسمان ها بر زمین خورد
دیگر چه می ماند از این قلب سفالی؟
گفتم بمان، شاید ورق برگشت، گفتی
یادش بخیر آن روزهای خوش خیالی ...
علی کریمان
.: Weblog Themes By Pichak :.