سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

گفتی چه دارد چشمهایت جز سیاهی

یادت می آید شعر خواندم از"پناهی"

 

گفتم اگر با من می آیی چتر بردار

بی اعتبار است این هوای مهر ماهی

 

من خانه ات هستم چه می خواهی عزیزم

از این مسافرخانه های بین راهی

 

آن شب برایم چای دم کردی که شاید

یک استکان از خستگی هایم بکاهی

 

 گفتی بیا حرفی بگوییم از سر عشق

گفتم فدایت می شوم گفتی الهی...

 

نام تو را بر کوهساران می نوشتم

نام مرا بر کوه کاغذهای کاهی

 

می رفتم از مهتابی این خانه تا ماه

حالا کجایم بین کفترهای چاهی

 

دنبال یک دیوانه می گردم که اینجا

می گشت دنبال من دیوانه گاهی

 

اعظم سعادتمند


 




تاریخ : چهارشنبه 94/1/26 | 12:12 صبح | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر

 

گر چه مویت دلیل قلب من است

تا به بالاترین یقین برسد


من یقین دارم اینکه روسری ات

آمده تا به داد دین برسد!


راه ابریشم است موهایت

کاروان کاروان دلم رفته


از هزاران خطر گذر کرده

یک غزل مانده تا به چین برسد!


آه از آخرین غزل وقتی

عشق از مرگ هم کشنده تر است


او نخواهد گذاشت آبی خوش

بر جگر های آتشین برسد


روی کاغذ به پیش می رانم

ناخدای غزل منم... اما


قایقی کاغذی چه خواهد داشت

چون به امواج سهمگین برسد؟!


عشق "سارای" را به یاد آور

در لباس عروس شعله کشید


دل به دریا زد و ارس نگذاشت

جسدش هم به " آیدین " برسد!


عبدالمهدی نوری 

 

 

 

 




تاریخ : یکشنبه 94/1/23 | 8:20 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر

 

گره در کار من افتاد گره در گره ها

چیست این فلسفه، این فلسفه خاطره ها

 

تازه فهمیده ام این بغض گلو مانده عشق

چه بلاها که نیاورد سر خرخره ها

 

همه ی شهر به دور سر من می چرخد

چه کشیدند از این دربه دری فرفره ها

 

بال و پر داری و بی بال و پری می کشدم

آسمان سهم تو و سهم من این پنجره ها

 

گرچه غمگینم از آغاز جدایی اما...

شادم از اینکه جدا شد سره از ناسره ها

 

عمران میری

 


 




تاریخ : شنبه 94/1/15 | 8:22 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر

 

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

                        باور نمی کردم به آسانی دلم رفت                             

 

از هم سراغش را رفیقان می گرفتند

در وا شد و آمد به مهمانی...دلم رفت

 

رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!

پرسید:شعرت را نمی خوانی؟ دلم رفت

 

مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت

مانند یک طفل دبستانی دلم رفت

 

من از دیار «منزوی»،او اهل فردوس

یک سیب و یک چاقوی زنجانی، دلم رفت

 

ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد

زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت

 

ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش

اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت

 

دیگر دلم_رخت سفیدم_نیست در بند

دیروز طوفان شد،چه طوفانی...()رفت!!!

 

کاظم بهمنی


 




تاریخ : چهارشنبه 94/1/12 | 1:1 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر

 

من که در تنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

 

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته برپا دارم

 

فاضل نظری


 




تاریخ : چهارشنبه 94/1/12 | 12:33 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر

  • paper | خرید اینترنتی | ماه موزیک