شهر من یک روز زیبا بود و...روز بعد
شهر من یک روز غوغا بود و...روز بعد
هر کسی با شوق سوی آخرین میدان
دود و خون و اشک پیدا بود و ...روز بعد
مادری در جستجوی سنگری خالی
پسرش،دیروز اینجا بود و ...روز بعد
مرد را می دید هرکس طعنه ای می زد
حیف او،بی دست و بی پا بود و...روز بعد
دخترک می خواند با...با آب داد و...نان
مادر اما غرق رویا بود و ...روز بعد
دخترم گفتی که بابایت چه؟؟...نان؟...نه...نه
آن که جان می داد بابا بود و ...
محسن کفشگر
زخم زبان تلخ است وقتی مرد باشی
از دید خود کوهی، ولی پردرد باشی
وقتی به چشم آشنا بیگانه باشی
حتی درون شهر خود... شبگرد باشی
سخت است وقتی با نگاهش گر بگیری
اما کنار دوستانش...سرد باشی
در چشم خود او را تمام خود ببینی
در چشم او اما فقط... یک فرد باشی
با ننگ « او هرجور می خواهد...» بسازی
بازیچه ی هربار یک نامرد باشی
با هرکسی او را ببینی بدتر از آن
قانع به هر نوع منطقی آورد باشی
.
.
.
سخت است... آری، حرف او شد مثل هربار
بغض خودت را نشکنی تا مرد باشی
محسن کفشگر
« شاعر دیوانه »
این شاعر دیوانه را یک شب رها کن
از خواب های هر شبم خود را جدا کن
دست از دل صد چاک من بردار دیگر
با عاشقان دیگرت... قدری صفا کن
من کعبه را در سمت چشمان تو دیدم
بر قبله گاه باور من اقتدا کن
این مرغ عشق خوش صدای آشنا را
از میله های این قفس گاهی رها کن
بالی برای پر زدن دیگر نمانده
با دست های کوچکت قدری دعا کن_
_یا من بمیرم یا تو یا یکبار دیگر
بر عهدهای هر شبت با من وفا کن
یوسف خدا اکنون کنار توست در چاه
یکبار هم این نابرادر را صدا کن
دیدی به جای تو یهودا بر صلیب است!!
حالا تو دست از ...دست یوحنا... جدا کن
ای آفتاب خیره بر چشمان تارم
فردا تو بی من جشن پیروزی به پا کن...
محسن کفشگر
منطق مهرماهی
کنار من که نشستی خیال راهی شد
تمام دفتر شعرم پر از دوراهی شد
چقدر سرد جواب مرا فرستادی
و برگه های سفیدت چه زود ...کاهی شد
دلت به شوق نگاه کسی نمی لرزد
دوباره منطق عشق تو...مهرماهی شد
شبیه ماهی قرمز به فکر دریایی
ولی به تنگ تماشا...دچار خواهی شد
محسن کفشگر
با دیگران جوری ولی از من گریزانی
پایان حس دوستی را خوب می دانی
وقتی نگاهم میکنی گرمای مرداد و
وقتی نگاهت میکنم سرمای آبانی
تو راست میگفتی که بدبینم چرا یکبار
از شعرهای بانوان چیزی نمی خوانی
یک روز گفتی تا ابد پیش تو می مانم
من دیر فهمیدم که تو اینجا نمی مانی
امشب بدون تو تنم از درد میگیرد
مثل خماری در غم تریاک کرمانی
این روزها طوری نگاهم میکنی انگار
داری برایم نقشه های شوم شیطانی_
_«آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت»
هرجا که زندانبان تویی من نیز زندانی
وقتی که چشمت می برد سر را همین کافی ست
چشمان خود را تیز کن چاقوی زنجانی
گاهی درون جمعمان آنقدر زیبایی
حس میکنم صدها نگاه هیز... پنهانی...
«تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد بود»
من دست در دست...نگاه سرد و... پایانی...
محسن کفشگر
.: Weblog Themes By Pichak :.