از گل نه! از خمیره ی احساس آفرید
با دقتی شبیه به وسواس آفرید
یاقوت را به شکل لبانت تراش داد
از جنس چشمهای تو الماس آفرید!
تا قدر عشوه های تو معلوم مان شود
از طرز مژه های تو مقیاس آفرید!
دستی به گونه های لطیفت کشید و بعد
بر شاخه ها،شکوفه ی گیلاس آفرید!
می خواست عطر نام تو را منتشر کند
زیر زبان قاصدکان یاس آفرید!
او خواست تا بچینمت و آن من شوی
این گونه بازوان مرا داس آفرید!
اما درست روز ازل ریشه ی مرا
در ریشه ات گره زد و ریواس آفرید!
کبری موسوی قهفرخی
...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید زیرپایش همه کون و مکان می چرخید ادامه مطلب...
گفتی: غزل بگو !چه بگویم؟مجال کو؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل،ولی
گیرم هوای پر زدنم هست،بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟
زنده یاد قیصر امین پور
رسیده ام به چه جایی... کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند
میان مایی و با ما غریبه ای... افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند
برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند
تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند
کسی اگرچه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند
اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند
کاظم بهمنی
با اینکه چون ماری درون آستین بودند
زیباترین شبهای من روی زمین بودند
چشمانت، آن الماسهای قهوهای یک عمر
با چشمهای خواب و بیدارم عجین بودند
هر چند آخر زهر خود را ریختند اما
تا لحظه آخر برایم بهترین بودند
.: Weblog Themes By Pichak :.