بس که تهران میروم... تهران شمالی می شود
گونه ی خاتون به رنگ ... سرخ قالی می شود
چتر خود را می تکانم , روی چین دامنش
بوی باران از خزر ... تا این حوالی می شود
جنگل چشمانش از چشمان گیلان سبز تر
گاه دریایی و گاهی هم ذغالی می شود
هر کجا پا میگذارم ... توی تجریش و مشا
سقف صاف خانه ها ... کم کم سفالی می شود
توی میدان همهمه می افتد از هر غرفه تا...
پرتغال خونی و نارنج ... خالی می شود
عطر طارم تا به تهران می رسد ... ها می کند
پایتخت از بوی آن ... حالی به حالی می شود
روسری تا می تکانم توی تهران بیشتر
سنگفرش کوچه ها هم نقش شالی می شود
طاهره احمدی
آسمان وقتی که با دریا دلش یکرنگ نیست
مـاهی افــــتاده در قــلاب هم دلتنــگ نیست
گاه می گـیرد دلــــش با هـر غروب آفــتاب
مرد کشتیبان که سکان دلش از سنگ نیست
پاره شد پیراهــن یوسف، زلیخـــا شرم کن
عشق بنیانش دروغ و فتنه و نیرنـگ نیسـت
چشم هایت راست می گفتند و دانستم چرا
هیچ رنگی در نگــــــــاه آینه بیرنگ نیست
عشـق می افـــتد به جانم ، مثل گـــرگی در رمــــه!
نی بزن چوپان که خوش تر از نی ات آهنگ نیست
طاهره احمدی(ققنوس)
«خزان انتظار»
گذار کشتی ات امشب به لنگرگاه می افتد
مسافر می شوی من هم دو چشمم راه می افتد...
تب عشقت به ساحل می کشاند مرد دریا را
و مروارید چشمانت به جان ماه می افتد
هلال ابروانت را که هر سرباز می بیند
به یاد طاق بستان و ...کمان شاه می افتد
تو رویا می شوی هر روز در باران چشمانم
و دستم باز هم از دامنت ...کوتاه می افتد
به هم گفتیم باید دوخت پاییز جدایی را
ولی خیاط، آن شب سوزنش در کاه می افتد
زنی می سوزد و ققنوس در یک روز بارانی...
و رقص آخرین برگی،که در دی ماه ...می افتد
طاهره احمدی
من و قطار و سکوت و حضور تو بانو:
قطار رو به سمرقند و راه طولانی
تو کوپه ی نه و من در خیال ویرانی
هنوز بوی عجیبی میان سیگارم
و عطر و بوی تو مانده در این پریشانی
کشیده بال و پرش را کبوتر ذهنم
به آسمان تمنا و روز پایانی
به یاد حافظ و شیراز و آن سیه چشمان
به یاد ترک سمرقند و لعل رمانی
در این سیاهی شب با سیاهی مویت
حریر روسری ات گشته مرز سامانی
.: Weblog Themes By Pichak :.