شهر من یک روز زیبا بود و...روز بعد
شهر من یک روز غوغا بود و...روز بعد
هر کسی با شوق سوی آخرین میدان
دود و خون و اشک پیدا بود و ...روز بعد
مادری در جستجوی سنگری خالی
پسرش،دیروز اینجا بود و ...روز بعد
مرد را می دید هرکس طعنه ای می زد
حیف او،بی دست و بی پا بود و...روز بعد
دخترک می خواند با...با آب داد و...نان
مادر اما غرق رویا بود و ...روز بعد
دخترم گفتی که بابایت چه؟؟...نان؟...نه...نه
آن که جان می داد بابا بود و ...
محسن کفشگر
تاریخ : دوشنبه 94/1/31 | 2:22 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.