در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی کردم به آسانی دلم رفت
از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در وا شد و آمد به مهمانی...دلم رفت
رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!
پرسید:شعرت را نمی خوانی؟ دلم رفت
مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار «منزوی»،او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی، دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت
ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت
دیگر دلم_رخت سفیدم_نیست در بند
دیروز طوفان شد،چه طوفانی...()رفت!!!
کاظم بهمنی
تاریخ : چهارشنبه 94/1/12 | 1:1 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.