«خزان انتظار»
گذار کشتی ات امشب به لنگرگاه می افتد
مسافر می شوی من هم دو چشمم راه می افتد...
تب عشقت به ساحل می کشاند مرد دریا را
و مروارید چشمانت به جان ماه می افتد
هلال ابروانت را که هر سرباز می بیند
به یاد طاق بستان و ...کمان شاه می افتد
تو رویا می شوی هر روز در باران چشمانم
و دستم باز هم از دامنت ...کوتاه می افتد
به هم گفتیم باید دوخت پاییز جدایی را
ولی خیاط، آن شب سوزنش در کاه می افتد
زنی می سوزد و ققنوس در یک روز بارانی...
و رقص آخرین برگی،که در دی ماه ...می افتد
طاهره احمدی
تاریخ : یکشنبه 93/10/21 | 4:23 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.