زدم به کوچه خیابان شبانه از دستت
هراسم این شده ناباورانه از دستت-
دهم، پرنده ی مغروری ام که حاضر شد
...خودش به سمت تو آید وَ دانه از دستت
که نوک به نوک برود فتح شانه ات بکند
...به اوج تو برسد، تن تنانه از دستت
به یاد کافه ای افتاده ام که در آن روز
گرفته ام عطشی محرمانه از دستت
نگاه خواهر من زیر چشمی از اینکه
گرفته دست من عطر زنانه از دستت
جدل میان من و خانواده ام هیهات
حکایتی شده ای توی خانه، از دستت
تمام دار و ندارم فقط همین قلب است
و تا همیشه کلید خزانه در دستت...
بهزاد عباسی
تاریخ : دوشنبه 94/8/4 | 6:40 عصر | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.